دیده بوسی ها که پیغام بهاری می دهند
یک دقیقه حال، ساعت ها خماری می دهند

عید، اینطوری بدون تو محرم می شود
روزها بوی غریب سوگواری می دهند

شهر، منهای تو -قبرستان بگویم بهتر است-
کوچه هایش حس آدم را فراری می دهند

زنگ پشت زنگ، هفده ساله ها سر می رسند
دور از چشم تو عکس یادگاری می دهند

عید، عید باب طبعم نیست وقتیکه به من
جای سبز چشم های تو هزاری می دهند

بر قاب خیس پنجره مانده نگاه من
امشب چقدر جای تو خالیست ماه من

دردی عمیق بر دل من چنگ میزند
این واژه های زخمی و صادق گواه من

راهی به آسمان تو پیدا نمیکنم
بی فایده ست پر زدن گاه گاه من

تا باورت شود که چه دلتنگ مانده ام
بگذر شبی ز تنگ غروب نگاه من

من یوسفانه چشم امیدم به سوی توست
ای مهربان عبور کن از پیش چاه من

آن روزها که عشق قبولم نکرده بود
بی موج بود زندگی روبراه من

تنهاخطای زندگیم عشق بود و بس
رو کن به من قشنگ ترین اشتباه من!

من همان مرد غزل گوی کهن سال توام
نـه جـوانـم ولی آن شاعر با حـال توام
آن قَدر منقلب از ناز تو هستم که هنوز
در خیــابانِ پُـر از پنجـــــره دنبال توام
به همان موی شلالی که تو راکرده بغل
آرزومنــــدِ گلِ روســـــری و شـال توام
گرچه درطینت من قصد فریب تو نبود
گفتی از درد هـوس در پیِ اغفـال توام
قـاب منقوش طلا را که بگیـرم بـه بغل
دل خوش ازآن همه زیباییِ تمثال توام
از زمانی که شدم پیر وجوانی بگذشت
نسخه ی خط زده از دفتــر اموال توام
لااقل ای عسل از کوچه ی شعرم بگذر
پا بنه بــر سـر گلــواژه کــه پامـال توام

محبــوب منی ای همــه ی دار و نـدارم
در تاب وتب عشق تو بی صبر و قرارم
در مـوسم گل پا ننهــم‌ هیچ بـه صحرا
زیـرا کـه تـویی سبز تـرین فصل بهـارم
دیـوانـه ای از کـوی تو‌ می باشم و آخر
دورم بکنــد عـاشـقی از ایـل و تبــــارم
ای بـاغ پـر از شعـــر و تغـــزل نگـذاری
تا آن کـــه تــو را بیــن دو بازو بفشارم
گستـردگیِ چــادر غـــم لایتنـاهی ست
عمری ست گــرفتار شبِ تیـــره و تارم
بر خاکِ منِ بی کس و بی زمزمه بگذر
تا نقش تـــو افتد بـه سـرِ سنگ مـزارم
هـر چند که بی زمـزمه در بنـد سکوتم
پـر نغمــه زنـد یـاد عسل را دف و تارم

نازک تر از آنی که به احساس من آیی

در باور شبنم زدۀ  یاس  من  آیی

 

یک دل نه ، که صد دل من و در گریه شکستن

در خاطر اشک تر گیلاس من آیی!

 

در باور جمعیت شعرم بنشینی

در سورۀ توفانی والناس من آیی!

 

تا جز تو نه بینم ، نه به چشمی بنشینم،

تعبیر شوی در دل وسواس من آیی!

 

من تشنه شوم تا که بنوشم لب سرخت

تو ناز به دوش حضرت عباس من آیی!

 

احساس و من و شعر و تو یک غزل آواز

ماهور شوی بر تب حساس من آیی

 

بر کوه خیالم نفس عکس تو افتد

تا این که ظهور دل عکاس من آیی!

 

در قافیۀ این غزلم خوش بدرخشی

برّنده تر از وا‍‍‍‍‍‍ژۀ الماس من آیی!

 

من داس شوم تا که ز چشم تو بچینم

تو ناز کنان در بغل داس من آیی!