طاووس تیر خورده ی من غافلی هنوز !؟
دنبال دانه های اسیر گِلی هنوز !؟
باغ تو را به نام کلاغی سند زدند
از خواب برنخیز که بی حاصلی هنوز !
دنیا کنار آمده با مرگ رنگ ها
درگیر راه حل همان مشکلی هنوز!؟
از حال من نپرس که دیوانه تر شدم
از حال و روز تو چه خبر ؟ عاقلی هنوز!؟
این ماه هم تمام شد اما هلال نه …
در چشم های مه زده ام کاملی هنوز
با تخته پاره ها به توافق رسیده ام
من جزر و مدم و تو همان ساحلی هنوز
من ماضی بعیدم و گم بین جمله هات
اما تو در مضارع من فاعلی هنوز
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم
آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز
باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی
آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!
لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی
چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی
صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی
سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی
«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی
سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی
گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی… صبر کردی… تا شراب انداختی
تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی
پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی
این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛
می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی…
می روی؟ خب برو…ولی خوبم، راهِ رفتن که راهِ خوبی نیست
ایستگاهی که زندگی را برد تا ابد ایستگاه خوبی نیست
بی پناهم و زیر این باران، می رسم ناگهان به دانشگاه
غرق رگبار طعنه ها باشی، سِلف هم جانپناهِ خوبی نیست!
داریوشی که دوستش دارم،گفت هرگز تو بر نمی گردی
بر خلاف تمام ابیاتش…این یکی دیدگاهِ خوبی نیست
هی فریدون و هی : “دو تا چشمِ…”،تووی خاکستری ترین ساعت ها!
جز همان قهوه ای چشمانت،هیچ رنگی سیاه خوبی نیست!
مادر گفت که: «خدا با ماست،پس امیدت به ناخدا باشد»
ناخدا هم قبول دارد که، عرشه اش تکیه گاه خوبی نیست!
می روم تا که از بلندی ها،عمر کوتاهِ بی/ خودم را…نه!!
تا تو باشی و زندگی بکنی، خودکشی پرتگاه خوبی نیست!
یکی از چشمهات می کشد و…آن یکی زنده می کند درجا!
با نگاهی به مصرع قبلی، چشمِ هایت سلاحِ خوبی، نیست!
روز ها می گذشت و تقویمم…خال خالی وخط خطی می شد
آنقدر که پلنگ داری تو، باورم شد که ماهِ خوبی نیست!
تو شعله شعله شدی آتش و زدی به تنم
بزن که لذت محض است از تو سوختنم
نسیم شهوتی و بی گدار می آیی
خودت عبور کن از تار وپود پیرهنم
بریز عطر خوش زن بریز در نفسم
بپیچ ساقهءگرما بپیچ بر بدنم
دو پلک،چشم مرا پر کن ازخمار شراب
بنوش نوبر سرخ انار از دهنم
تو آبشاری ودر ظرف برکه میریزی
به آستانه طغیان رسیده خواستنم
بگیر درمن و عریانی مرا گم کن
بپیچ بانوی نیلوفری!به دور تنم
قلب ما روزی پس از این روزها
گوی سرخ پیشگویان می شود
قطره های خون ما در پای عشق
نقطه چین بعد پایان می شود
پیله کردم در خودم دیوانه وار
چهره ام حالا به مجنون می زند
تور پیدا کن که از رگهای من
جای خون پروانه بیرون می زند !
سال هایی دور در جایی که نیست
از خزانی زرد برگشتم به تو
از میان گرگ و میش عابران
در غروبی سرد برگشتم به تو
سالهایی دور در جایی که نیست
رو به آوار جدایی سد شدیم
در غبار جاده پیچیدیم و بعد
با نگاهی سرد از هم رد شدیم
رد شدیم و سایه هامان رد نشد
رد شدیم اما صدامان رد نشد
از میان کوچه های همهمه
رد شدیم و جای پامان رد نشد
پشت سر آغوش ما جامانده بود
ساعت خاموش ما جامانده بود
دوستت دارم شبیه پنبه ای
تا ابد در گوش ما جا مانده بود
پشت سر من با تو در میدان شهر
پشت سر من با تو در یک خانه ام
پشت سر داری نه یعنی داشتی
دست می انداختی بر شانه ام
دختر شرقی ترین رویای من
دختر عود و ترنج و روسری
دختر منظومه ی بی آفتاب
دختر سیاره ی بی مشتری
شک ندارم در کتابی سوخته
قهرمان قصه های دیگریم
در میان کوچه های انزوا
کاشفان بوسه های لب پریم
در زمانی دورتر نایاب تر
با تو روی پله های سنگی ام
باغی از پروانه های زخمی ام
شهری از فواره های رنگی ام
پشت سر مرد تو در آغوش تو
مثل قایق تن به دریا داده است
روسری بر موی تو تشبیهی از
بادبان روی موج افتاده است
پشت سر از ایستگاهی در غبار
خورد و خندان باز می گردم به تو
پشت سر من در خیابانی که نیست
زیر باران باز می گردم به تو
می توان با این تصور شاد بود
قلب های ما اگر بیگانه اند
نسخه های دیگری از ما هنوز
در جهان دیگری هم خانه اند !
در جهانی دور یا نزدیک تو
چشم می دوزی به رقص فرفره
شعر می خوانی برای باغچه
شال می بافی کنار پنجره
حتم دارم پشت دیوار زمان
روزگار بهتری داریم ما
با زبان دیگری همصحبتیم
نام های دیگری داریم ما
قصه ی ما قصه ی امروز نیست
پیش از این ها اتفاق افتاده ایم
از میان قطعیت های جهان
ما فقط یک احتمال ساده ایم !
ما که با هم سال های بی شمار
زندگی کردیم و دنیا ساختیم
در جهانی دیگر آیا چند بار
یکدگر را دیده و نشناختیم !؟
مطمئنم بار اول نیست که
در همین بن بست ترکم می کنی
شرط می بندم نمی دانی خودت
چندمین بار است ترکم می کنی !
روی دست لحظه های بی شمار
عکسی از آوار خود هستیم ما
رو به هر آیینه ای پرسیده ام
چندمین تکرار خود هستیم ما !؟