من به گلهای بیابانی حسودی می کنم
چشم را ازمن بگردانی حسودی می کنم

پا که بگذاری قدم برداری و راهی شوی
بر زمین خشک و بارانی حسودی می کنم

با تو هر کس می نشیند لحظه ای در گفتگو
ساده یا مشکوک و طولانی حسودی می کنم

هرکه را تو دوست داری من تنم تب می کند
هرکه باشد، هر که میدانی حسودی می کنم

شعر تو باشد اگرجز من برای سنگ و خار
من به او هم چون که می خوانی حسودی می کنم

وای بر من در سرت اندیشه و رویای چیست؟
من به این افکار پنهانی حسودی می کنم

هر شعور و منطقی را منطقم پس می زند
در کمال جهل و نادانی حسودی می کنم

باز می گویی نترسم آخرین مقصد منم
من ولی آنجا که الانی حسودی می کنم

هر که دمخور با تو باشد هر که لمست می کند
یا که می بیند به آسانی حسودی می کنم

آب اینجا تازه تازه بوی غربت می دهد
من به ماهی های ایرانی حسودی می کنم

و من دوباره به دنیا سلام می گویم
به آفتاب و به دریا سلام می گویم

دلم چو حجّت سرخ بهار پیش شماست
به مهرِ آن گل مینا سلام می گویم

بهارتر ز بهارم میان چلّه ی دی
به غنچه غنچه، تمنّا سلام می گویم

به احترام نگاه هنوز شفّافت
به صبح آینه پالا سلام می گویم

غبار پشتِ خم سفله گان بیفشاندم
به آن بلند و مبرّا سلام می گویم

ز چشم نحس پذیرا امید خیرم نیست
به چشم نغزپذیرا سلام می گویم

به کلک عیب، ره کلک غیب نتوان بست
به دست یاری بالا سلام می گویم

بپرس ترجمه ی عشق را ز کفترها
به مسجد و به کلیسا سلام می گویم

دو صد علیک تو آمد به یک سلام از من
به لطف های تعالی سلام می گویم

به شادبادِ تو ای وحی جاودانی عشق
به زندگی و به فردا سلام می گویم

حیف است خوابیدن
وقتی زندگی،
بی رحمانه کوتاه است!

اگر در جهانی دیگر،
همدیگر را یافتیم
این بار بگو دوستم داری
یا من اول مى گویم…
حیف است نگفتن!
وقتی زندگی
چنین کوتاه است…

چای داغی به دست داری و
در فضایی که عطر و بوی هل است

حس خوب سبک شدن دارد
درد و دل با کسی که دردِ دل است!

چادرش طرح چادر عربی
در دو چشمش خلیج ایرانی

خنده هایش شکفتن غنچه
طرح صورت ظریف و باب دل است

اهل درس و کتاب و اندیشه
با نگاهی جدید و امروزی

عاشق منطق مطهری و
توی کیفش کتابی از هِگِل است

مینشینی کنار او اما
می رود یک کمی به آنورتر

بی محابا تو حرف میزنی و
همنشینت ولی کمی خجل است

توی چشمش نگاه می کنی و
ناگهان لفظ دوستت دارم

و امیدی که پوچ می شود از
خنده ای که به اخم متصل است

پشت بندش سکوت سنگینی
استرس توی چشم هر دو نفر

حال روزت شبیه حیوانِ
چارپایی که مانده توی گل است .

فکر او در کنار حرف پدر .
«به کسی دل نبند، دلبندم»

فکر تو در شب حنابندان
پیش تشویق و دست و جیغ و کِل است

طاقت رو برو شدن با هم
نیست توی نگاه هر دو نفر

پشت هامان به پشت یکدیگر
گریه، پایان تلخ این دوئل است

چای سرد نخورده ای مانده
یک نفر روی تخت خوابیده

یک نفر بی قرار در بین
کوچه پس کوچه های شهر وِل است

عربی را همیشه مردودم
از جدایی همیشه می ترسم

بلدم فعل جمع را اما
مشکلم با ضمیر منفصل است!

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش می شد بگشایی سر صحبت با من

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من

بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من

گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من!