باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی

آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!

لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی

چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی

صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی

سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی

«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی

سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی

گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی… صبر کردی… تا شراب انداختی

تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی

پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی

این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛

می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی…

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

هم‌چنان‌که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

این دهان باز و چشم بی‌تحرک را ببخش
آن‌قدر جذابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگرچه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

توی دنیا هم نشد، برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم

ه یک پلک تو می بخشم تمام روز و شب ها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تب ها را

بخوان! با لهجه ات حسی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لب ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب ها را

دلیلِ دل خوشی هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمی فهمم سبب ها را

بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان با ادب ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب ها را!

باز هم از تو نوشتم، بدنم می لرزد
من نفس می زنم و پیرهنم می لرزد

آمدم فال بگیرم، مثلا یلدا بود
شعری آمد که همه جان و تنم می لرزد

بعد ِ تو یاس خزان کرد، قناری ها مُرد
بغض را می خورم اما دهنم می لرزد

بی تو تهران و من و قصه ی سرگردانی
پای رفتن نه، ولی آمدنم می لرزد

قلبِ من می تپد اما به خدا بعد از تو
هر دلی را که فقط می شکنم می لرزد

مثلِ یک حلقه ی اشکم که بلاتکلیف است
یک نفس مانده به جاری شدنم می لرزد

پِلکِ من می پرد و حادثه ای در راه است
مُژه بر هم بزنم یا نزنم می لرزد

مُرده باشم، تو صدایم بکنی باور کن
بند بندِ من و بندِ کفنم می لرزد

بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می کند
وای دل چون کود کی بی تو لجاجت می کند

اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نکرد
هیچوقت عشقت بدل فکر فراموشی نکرد

عشق من با تو به میزان تقد س می رسد
بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد

دوستت دارم برای من کلام تازه نیست
حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست

در غیاب تو غریبانه فراغت می کشم
بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می کشم

چشمهایم را نگاه تو ضمانت می کند
گرمی دست مرادستت حمایت می کند

با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم

چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچکس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد

من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام