پنهان اگر چه داری 

چون من هزار مونس!


من جز تو کس ندارم

پنهان و آشکارا...



و عشق،
هر کسی را به خود راه ندهد و به همه جایی مأوا نکند، و به هر دیده روی ننماید ،
و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بوَد، حُزن را که وکیلِ در است بفرستد تا خانه پاک کند
و کسی را در خانه نگذارد و از آمدن سلیمانِ عشق خبر کند...


گاهی چنان بدم که مبادا ببینی‌ام  
حتی اگر به دیده رویا ببینی‌ام
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست 
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست  
آماده ای که بشنوی‌ام یا ببینی‌ام ؟
این واژه‌ها صراحت ِ تنهایی من‌اند  
با این همه مخواه که تنها ببینی‌ام
مبهوت می‌شوی اگر از روزن‌ات شبی  
بی‌خویش در سماع غزل‌ها ببینی‌ام
یک قطره‌ام و گاه چنان موج می‌زنم 
در خود که ناگزیری دریا ببینی‌ام
شب‌های شعر خوانی من بی‌فروغ نیست  
اما تو با چراغ بیا تا ببینی‌ام




نیَم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم


"دلِ شکسته" یکی، "جانِ بی قرار" یکی 

 

گر چه با یادش ، همه شب
تا سحر گاهان نیلی فام ، بیدارم
گاهگاهی نیز ، وقتی چشم بر هم می گذارم
خواب های روشنی دارم ، عین هشیاری
آنچنان روشن که من در خواب
دم به دم با خویش می گویم که : بیداری ست
بیداری ست ، بیداری
اینک ، اما در سحر گاهی ، چنین از روشنی سرشار
پیش چشم این همه بیدار، آیا خواب می بینم ؟
این منم ، همراه او ؟ بازو به بازو
مست مست از عشق ، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور ، از این سوی دریا
رفته تا دروازه خورشید ؟
ای زمان ، ای آسمان ، ای کوه ، ای دریا
خواب یا بیدار ، جاودانی باد این رؤیای رنگینم