ی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده ی چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو ، بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن ، که شب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شب های انتظار
چون خنده ی تو مهر جهانتابم آرزوست

هوا آرام
شب خاموش
راه ِآسمان ها باز

خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رَوَد آنجا
که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را

تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند

تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ِماه
لرزان از نسیم سرد پاییز است

هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان
در بستر شب خواب و بیدار است

فریدون مشیری

آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی‌ام  
حتی اگر به دیده رویا ببینی‌ام
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست 
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست  
آماده ای که بشنوی‌ام یا ببینی‌ام ؟
این واژه‌ها صراحت ِ تنهایی من‌اند  
با این همه مخواه که تنها ببینی‌ام
مبهوت می‌شوی اگر از روزن‌ات شبی  
بی‌خویش در سماع غزل‌ها ببینی‌ام
یک قطره‌ام و گاه چنان موج می‌زنم 
در خود که ناگزیری دریا ببینی‌ام
شب‌های شعر خوانی من بی‌فروغ نیست  
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم



کاش می‌دانستی پرندگان عشق
هرگز دو بار پر نمی‌گشایند
دوست من
عشق مسافری است
که تنها یکبار به سراغمان می‌آید 
و یکباره پر می‌کشد...