تو لیلی نیستی
من اما
مجنون حرفهایت می شوم
دیوانه ی دستهایت
مبهوت خنده هایت،
شیرین نیستی
ولی من
صخره های شب را انقدر می تراشم
تا خورشید طلوع کند
و تو در آغوشم لبخند بزنی
اسفند تافته یِ جدا بافته است!
نه میتوان اَنگِ سرمای زمستان را به او زد،
نه وصله یِ بی حوصلگی غروب هایِ بهار
به تنش میچسبد!!!
اسفند را باید نشست کُنجِ حیاط خلوتِ ذهن
و عشق بازی کرد با خاطرات دور اما ماندگار..
باید دل کندن آدمها در بین راه را
فراموش کرد
و گذشت و دل را از کینه ها تکاند
تا جا باز شود برای شادیهایِ نو ...
حیف است از اسفند با بی تفاوتی عبور کنید
به خودتان بیایید، تمام شده و رفته
تا یک سال دیگر...
عطرِ اسفند را مهمانِ ریههایتان کنید
عجیب بوی ناب زندگی میدهد.
تو آن یوسه ی عاشقانه ای
بر پیشانی ام
تو ان پیراهنی ، تنگ
چسبیده به اغوشم
تو ان نفسی در جانم
تو ان نیشی در قلبم
که با عاشقانه هایت
هر روز مثل خدایم
جهانم را به رنگ تازه ای
جان میبخشی ...
چیزی ندارم
جز دلی که برای تو می تپد و
قلمی که به عشق تو می رقصد
تمام جهان هم
که ساز مخالف بزنند
چوب به چرخم هم بگذارند
دوست داشتنت را جرم بخوانند و نوشتنم را گناه
باز هم می ایستم
و تا ابد
تو را عاشقانه می نویسم
که نوشتن برای تو
می ارزد به اینکه
گناه کار ترین مجرم دنیا باشم
از قافله ی آدم هایی که عزیزم صدایشان میزنی
من یکی جا مانده ام ...
و تو نمی دانی
مسافری که همیشه
ایستگاه اخر پیاده می شود
چه اندازه
تنهایی اش سنگین است....