از پابلو نرودا

دوستت ندارم و دوستت دارم
این را بدان که من دوستت ندارم و دوستت دارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.

دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم:
چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.

دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.

برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
ودوستت دارم به آن هنگام که دوستت دارم.

جالبه!!!!

توی این شهر عجایب توی تاکسی که می‌شینی
چه‌چیزا می‌شنوه گوشات، با چشات چیا می‌بینی

بحثای داغ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی
فلسفی، فضانوردی، ورزشی، آشپزی، دینی

توی دانشگاه تاکسی روزی صد دفعه می‌شه کشف
ربط گودرز و شقایق، ربط بنز و سیب‌زمینی

واسه اثبات یه تیکه از یه آهنگ یساری
فکت تاریخی میاره ار فدریکو فلینی!

سرتکون می‌ده و می‌گه جامعه خیلی خرابه
ظاهرا نوه‌عموشون قبل عقد آورده نی‌نی!

وقتی می‌شینی تو تاکسی انگاری توی آواکسی
خبرا می‌رسه واسه‌ت عین چایی توی سینی

بحث انتخاب مردم، بحث کهریزک دوم(!)
صحبت از تفنگ روسی، صحبت از باتوم چینی

وسط بحث سیاسی سرشو می‌بره بیرون
وقتی برمی‌گرده دستش دو سه تا دستمال فینی!

یکی داغون، یکی شیکه، لحن هردوشون رکیکه
مهد فرهنگ و تمدن! جا داره بهش ببالی(!)

صحبتا رفته به سمت محور خواهر و مادر
که سوار تاکسی می‌شه یه وجود نازنینی

قد حدودا 180، موی مش، پوست برنزه
با یه کیفِ چرم قرمز، با یه چسب روی بینی

یهو جو شکسته می‌شه، زیپ لبها بسته می‌شه
همگی می‌شیم مودب، جو می‌شه غیر زمینی!
***
رسیدیم آخر منبر رسمه که دعا بخونیم
ای خدا چه شهر خوبی! ای خدا چه سرزمینی...!

از افشین یداللهی

زاد آزادم ببین


چون عشق درگیر من است


دیگر گذشت آن دوره که


تقدیر زنجیر من است


شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای


آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است


از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر


من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است !

غریب آشنا با من،
دلم تنگ است باور کن

پس از تو


زندگی با مرگ همرنگ است باور کن

کمک کن تا دوباره جاده ها بی انتها باشد

نباشی پای رفتن های من سنگ است باور کن

و این بر شانه های عشق یک ننگ است باورکن

گاهی دعایم کن

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق
در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ کس،

تو هم ای خوب من
گاهی دعایم کن