تقدیم به .....

عشق،
چیز عجیبی نیست، عزیز دلم...!!
همین است که تو دلت بگیرد
....
و من
نفسم

مردی که کشته شد .( توماس هاردی)

اگر من‌ و او
در قهوه‌ خانه‌ ای‌ قدیمی‌
یکدیگر را دیده‌ بودیم‌
شاید با هم‌ می‌ نشستیم‌
و نوشیدنی‌ ای‌ با هم‌ می‌ خوردیم‌
اما چون‌ در جنگ‌ مثل‌ دو سرباز ساده‌
رودروی‌ هم‌ قرار گرفتیم‌
به‌ روی‌ هم‌ آتش‌ گشودیم‌

من‌ به‌ او شلیک‌ کردم‌
و در جا او را کشتم‌
او را زدم‌ و کشتم‌ زیرا
دشمن‌ من‌ بود
آری‌ البته‌ که‌ او دشمن‌ من‌ بود
و این‌ مثل‌ روز روشن‌ بود
اما ….

او هم‌ شاید چون‌ من‌ به‌ اجبار
وارد ارتش‌ شده‌ بود
و حتی‌ از سر بیکاری‌
وسایل‌ زندگی‌ اش‌ را هم‌ فروخته‌ بود.

جنگ‌ چیز عجیب‌ و غریبی‌ است‌
به‌ کسی‌ شلیک‌ می‌ کنی‌
که‌ اگر جایی‌ قهوه‌ خانه‌ ای‌ وجود داشت‌
او را به‌ آنجا دعوت‌ می‌ کردی‌
یا با قدری‌ پول‌ به‌ کمکش‌ می‌ رفتی.

بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله و دوری عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

باز هم دلتنگی

برای دوست داشتنت

محتاج دیدنت نیستم...

اگر چه نگاهت آرامم می کند

محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

اگر چه برای تکیه کردن ،

شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم 

دوست دارم بدانی ،

حتی اگر کنارم نباشی ...

باز هم ،

ای عشق

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

 با من به جمع مردم تنها خوش آمـدی

 بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

 می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

 راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

 ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی ...

 پایان ماجرای دل و عشق روشن است

 ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

 با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

 منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

 ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

 دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی ...