جنازه ی مرا بسوزانند و سپس به دست بادها بسپارند...
رهای رها...
(آنچه تا آن زمان نبوده ام)
نمیخواهم بعد از مرگم...
زمین به مقدار جنازه ام، ناهموار شود!
تو چه میدانی شاید...
استعداد دانه ای در زیر منحنی خاکم بمیرد
شاید آب نازکی به جریان افتد...!
شاید عابری خسته و رعشه دار، از مزار من گذر کند...!
پس چه خوب تر، بی تکلف و بی تغییر مسیر، از من عبور کند
مرا به رسم آزادانه ای بدرقه کنید
که فلسفه اش در میان زنده ها محو است
میشود که نمیشود
من از دو چیز رنج می برم
نه!
از سه چیز!
در واقع از چهار چیز!!
....
.
.
ببخشید
بعضى وقتها
کودکِ درونم هر ده انگشتش را نشان مى دهد
... اما مى گوید دو چیز!
کاش یک روز حساب کتابمان
با احساس و آئینه و آدمى روشن شود...(بهرنگ فاسمی)