از همان روزی که در باران سوارم کرده ای
با نگاهت هیچ می دانی چکارم کرده ای
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم، ولی
با همان یک لحظه عمری بیقرارم کرده ای
جرعه ای لبخند گیرا از شراب جامدت
بر دلم پاشیدهای، دائم خمارم کرده ای
موج مویت برده و غرق خیالم کرده است
روسری روی سرت بود و دچارم کرده ای
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت، خنده ات، مویت شکارم کرده ای
در خیابان اولین عابر منم هر صبح زود
در همان جایی که روزی غصه دارم کرده ای
رأس ساعت می رسی، می بینمت، رد می شوی
کم محلی می کنی، بی اعتبارم کرده ای
من مهندس بوده ام، دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گلفروشی تازه کارم کرده ای
در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بوده ام
خوب کردی آمدی... مجنون تبارم کرده ای
گاه در گُل میپسندد گاه در گِل می کشد
هرچه آدم می کشد از خامی دل می کشد
گاه مثل پیر مردان ساکت است و با وقار
گاه مثل نوعروسان بی خبر کل می کشد
کج روی های فضیل این نکته را معلوم کرد
عشق حتی بار کج را هم به منزل می کشد
موج های بی قرار و گوش ماهی ها که هیچ
عشق گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد
دوست مست و چشم من مست است و می دانم دریغ
وقتی او آمد درهای قلبم را به رویش گشودم
همچون کودکی بـــــــی ریا و به دور از تزویر
با آغـــــــــــــــــــــــوشی باز پذیرایش شدم
غریبه ای را که فرسنگ ها از مـــــن دور بود
ولی من همیشه آرزوی آمــــدنش را داشتم
بــــــــی آنکه خـــــــــــــــــودش چیزی بداند !!!