دل بی تو هوای می و میخانه ندارد
بی گردش چشمت سر پیمانه ندارد
خمیازه کشیدیم به جای قدح می
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
آیینه چه داند که در او عکس رخ کیست
عاشق جز از جلوه جـــــــانانه نــــــــــــدارد
بی ساخته حسنی است جمالش که چو خورشید
هر صبــــــــــــــح به کف آینه و شــانه ندارد
فانوس دلی نیست که در پرده پنـــــــــــدار
شمعی ز تجلی تو در خانه ندارد
عشق تو چه داند که دل ما به چه حال است
آتش خبر از سوزش پروانه ندارد
غم را چه غم است این خراب است دل ما
سیلاب بهاری غم ویرانه ندارد
از صحبت عاقل نگشاید دل عاشق
بیزارم از آن شهر که دیوانه ندارد

راز آن چشم سیه گوشه‌ی چشمی دگرم کن

بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم

یک جرعه‌ی دیگر بچشان، مست ترم کن

شوق سفرم هست در اقصای وجودت

لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار

یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری

از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست

باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده‌ی رنجم و تلخ است مذاقم

با بوسه‌ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه

تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر

بفشارم و در واژه‌ی تو، مختصرم کن

شب شد خیال آمدنت را به من بده

 

حسِ عزیز در زدنــــــت را به من بده!

 

 



امشب شبیه عشق رها شو درون من

 


روح شـــــــگرف بی بدنت را به من بده

 


اینجا میان موزه ی شب خاک می خورم

 

یک شب هوای پــــــر زدنت را به من بده!

 


حرفی نمانده است ولی محض یک حضور...

 

فریــــــادهای بی دهنت را بــــه من بــــــده

 



مردن مرا نشانه ی تلخیست، بعد از این...

 

نـــام قشنــــگ زیستن ات را به من بده

 



ای مثـــل صبـــــح آمده از لمس آفتــــاب

 


من سردم است ، پیرهنت را به من بده!

بی نظیر است جهان لحظه ی خندیدن تو

غنچه در حسرت یک مرتبه گل چیدن تو

 

شرم دارد پری از آنکه تو رویش بینی

حوریان بی خود و سرمست ، خرامیدن تو

 

ابرها بارور شادی دیدار تواند

باغ ها منتظر لحظه ی باریدن تو

 

تو به رخساره ی خود رنگ خدایی داری

هر بت آهسته به دنبال پرستیدن تو

 

دانی این زردی رخساره ی خورشید ز چیست ؟

در هراس است ز یک لحظه ی تابیدن تو

 

آدم است دیگر
یک روز صبح قبل از اینکه چشمش را باز کند به این فکر می کند که این زندگی چقدر کسالت بار است وقتی منتظر کسی نیستی!
وقتی هیچ زنگ تلفنی قرار نیست دلت را بلرزاند!
وقتی ارتعاش هیچ صدایی سلولهای خفته تنت را بیدار نمی کند !

آدم است دیگر
آسایش که به او نیامده !
وقتی آهنگ " چرا رفتی " را می شنود با خودش می گوید : کاش حداقل کسی بود که می رفت و برایش زار می زدم !
شعر می خواند و به حال شاعر غبطه می خورد که چقدر بی قرار بوده !

آدم است دیگر
گاهی دو دو تا چهار تایی می کند و میبیند همه ی آنچه دارد هیچ نمی ارزد وقتی هیچ بیگانه ای آنقدر آشنا نیست که دلت بخواهد همه اش را _ همه ی همه اش را _ فدای لبخندش کنی !

آدم است دیگر
می گویند به عشق زنده است
حالا وقتی صدای گامهای هیچکس ضربان قلبش را به نوسان نمی رساند چه کسی می گوید که زنده است ؟؟؟