بهار که پرستوها می آیند من کوچ میکنم.
مقصد من شهر آرزوهای آبی ست.
بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته میشکفند
و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می روم.
لحظه ی ناب دل کندن از نداشته هایم
و خداحافظ ای داشته های من:
شالیزار
جنگل
دریا
و نیلوفر.
تو را هم میبرم نیلوفر
اما آنجا مرداب نیست.
آنجا آسمان هم دریایی ست.
بهار که بیاید من میروم و نارنجها بهاری میشوند.
می روم به جایی که هر قطره ی باران دریچه ای به دریاست.
آنجا هوا آبی ست
خدا آبی ست
و چشمهای من انعکاس دنیایی لبریز از آبی ست
سلامم را برسان به دریا قاصدک .
دستی از دل تنگم به سر شالیزار بکش.
قاصدک چشمانم را ببر به لیلاکوه، کمی عطر چای بیاور.
چشمانم بی قرار باران است.
باران قهر کرد و نبارید
ابر نشد که بر موجهای کف و صدفهای ماسه ای سجده کنم.
قاصدک راز پنهانم را به دخترک شمالی
آهسته بگو.
بگو که شاهزاده ی آبی چشم، اسب سفید چوبی را رو به
آسمان گرفته
و امید به رویش نیلوفرهای مرداب دارد.
قاصدک چشم جنگل پرندگان بی قفس را