بهار که پرستوها می آیند من کوچ میکنم.

مقصد من شهر آرزوهای آبی ست.

بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته میشکفند

و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می روم.

لحظه ی ناب دل کندن از نداشته هایم

و خداحافظ ای داشته های من:

شالیزار

جنگل

دریا

و نیلوفر.

تو را هم میبرم نیلوفر

اما آنجا مرداب نیست.

آنجا آسمان هم دریایی ست.

بهار که بیاید من میروم و نارنجها بهاری میشوند.

می روم به جایی که هر قطره ی باران دریچه ای به دریاست.

آنجا هوا آبی ست

خدا آبی ست

و چشمهای من انعکاس دنیایی لبریز از آبی ست

بلوغ چشمهای آبی من درو کردن نفسهای تکه تکه ی توست
وقتی زیر آوار احساساتم بی اختیار میلرزی.
انار قرمز نیازهای من مدتیست ترک خورده.
بوسه میخواهم بی مقدار.
جنون اندامت را در نبودنت به برکه ی نیازهایم سپرده ام.
آن شب که خدا برجستگیهای صورتی را بر بدنت میتراشید
بهشت لبریز از بهار نارنج بود.
خانه ی کاه پوش غریزه ام پر از نرگس شده
آغوش بی حجاب میخواهم
آری میوه ی ممنوعه ی من مدتیست بالغ شده

سلامم را برسان به دریا قاصدک .
دستی از دل تنگم به سر شالیزار بکش.
قاصدک چشمانم را ببر به لیلاکوه، کمی عطر چای بیاور.
چشمانم بی قرار باران است.
باران قهر کرد و نبارید
ابر نشد که بر موجهای کف و صدفهای ماسه ای سجده کنم.
قاصدک راز پنهانم را به دخترک شمالی آهسته بگو.
بگو که شاهزاده ی آبی چشم، اسب سفید چوبی را رو به آسمان گرفته
و امید به رویش نیلوفرهای مرداب دارد.
قاصدک چشم جنگل پرندگان بی قفس را

به جای من ببوس و سلامم را بر بام سبز لاهیجان رها کن.
پرستوها راه لانه را گم کرده اند.
در اندیشه ی پرستوها بودم که لانه ام گم شد

آدم ها

یک بار عمیقا عاشق می شوند.

چون فقط یک بار نمی ترسند

که همه چیز خود را از دست بدهند؛

اما بعد از همان یک بار

ترس آنها آنقدر عمیق می شود

که عشق دیگر دور می ایستد!


از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه سهمگین باشد،

لال می شوی ...!