به چشمانت که تا رفتی به چشمم بی خور و خوابم
به ابرویت که من پیوسته چون رلف تو در تابم
به جان عاشقان یعنی لبت کامد به لب جانم
به خاک پای تو یعنی شرم کز سر گذشت آبم
به خاک کعبه کویت به حق حلقه مویت
که ممکن نیست کز روی تو هرکز روی برتابم
به عناب شکر بارت کزان لب شربتی سازم
که خود شربت نمی ریزد به غیر از قندو عنابم
به صبح عاشقان یعنی رخت کز مهر رهسارت
نه روز آرام میگیرم نه می اید به شب خوابم
به دیدارت که تا بینم جمال کعبه رویت
محال است اینکه هرگز سر فرود اید به محرابم
جادوی شهر خاطره! بانوی بی بدیل
می بوسم ات شبیه غزل واره از ازل
هر یازده دقیقه یکی می نویسم ات
الهام میشوی به دلم مثل یک غزل
من حالی ام نمیشود این حرف پاره ها
درگیر عطر و بوی تو هستم بیا بفل
من مال تو تو مال خودم عشق من تویی
با من برقص پای همین شعر مبتذل
شعرم شکست میخورد از دوریت ای گلم
نزدیک شو .... به حرف دلم.. عشق ..... لااقل
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
گدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهر گسل
که بر شکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوکند است
که با شکستن پیمان و بر گرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت ارزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاگ گه در زیر پایت افکندست
خیال روی تو بیخ امید بنشادست
بلای عشق تو بنیاد صبر بر کند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برم که پیراهنت گل آکند است
فراق یار که در پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من ببین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت اهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایی زدهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایتسیت به گوشم
مکر تو روی بپوشب و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای درایم به در برند به دوشم
بیا به صلح من من امروز در کنار من امشب که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر انم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چون پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل گه گر مراد نیابم به قدر وسیع بگوشم