دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟
گله هارابگذار!
ناله هارابس کن!
روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را
فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!
تابجنبیم تمام است تمام!!
مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت….
یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست …
من وتوباورمان نیست که نیست!!
زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام…
زندگی معرکه همت ماست…زندگی میگذرد…
زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن…
زندگی صحنه بی تابی ماست…زندگی میگذرد…
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز…
زندگی لحظه بیداری ماست…زندگی میگذرد…
آخر بشود ختم به یکدستگی ما
بوسیدن پیوسته و پیوستگی ما
آغوش گشودیم و جهان غرق تماشاست
مخلوق ندیده ست به وابستگی ما
ما قله ی عشقیم و به تاریخ نیاید
نقشی به بلندا و به برجستگی ما
بر گردنم آویز و به وحدت برسانم
این راه ورودی ست به وارستگی ما
باید بفشاریم به هم سینه ی خود را
تا از تن مان در بِشود خستگی ما
آنگونه مرا دوست بدار و بغلم کن
تا غبطه خورد هرکه به همبستگی ما
قوی تر آمدم اما خداقوت به بازویت
که بردی لشکر قلب مرا با تار گیسویت
نمی دانم میان برق چشمانت چه وردی بود
که هم جادوگران ماندند در تفسیر جادویت
تو آن سیلی و من آوار گیلانم تو میدانی
که هر دم غرق می گردم میان این هیاهویت
نمی دانم کجا آموختی علم قضاوت را
که هر جا بوده حق با من تو گفتی از ترازویت
شبیه تنگ بی ماهی بدون تو چه آرامم
دچارت بودم و در انتظار نوش دارویت
کتابی یافتم در “عمق تنهایی” خود از خود
از امشب می شوم با شعرهایم من غزل گویت
از دست های شعر کاری بر نمی آید
نه! روزهای رفته ام دیگر نمی آید
اینفدر پا به پا نکن من عاشقت هستم
در شعرم از این بیت واضح تر نمی آید
این روسری را از سرت بردا ، می دانی
اصلا مسلمانی به تو -کافر- نمی آید
با یک نگاهت روزه هام افطار شد، هرگز-
خرمایی از چشمان تو بهتر نمی آید
با رفتنت تقویم را بهمن گرفت و حیف
از زیر بهمن مرده ام هم در نمی آید
تو دیر کردی، عابران با طعنه می گویند:
حتی سر قبرت هم این دختر نمی آید!
در حجاز چشم تو هندو مسلمان میشود
فارغ از ترسای خوابش شیخ صنعان میشود
سینه در سینای شعلاشعله ی خود میتپد
پیرهن، از آتش عشقت گلستان میشود
این صدای بال غلمان سراسر مصری است ؟
یا قناری روی لبهایم غزلخوان میشود ؟
طفل چشمم آنقَدَر لبریز شد، سرریز شد!
شوق در پیدایش این اشک، گریان میشود
همچنان گردن نمیگردانم از فرمانبری
در دلم هر لحظه اسماعیل قربان میشود
طاق کسری طاقِ بستانهای قحطیزار بود
بارِ میلاد تو در هر سال، باران میشود
سالها پیش از خدایان کاهنان میگفتهاند
خواب بتهای فریبستان پریشان میشود
جایگاه عاشق و معشوق را بالعکس کن
دلستانی کن که بلقیسم، سلیمان میشود