شَبی را با من ای ماه سحر خیزان سحر کردی
سحر چون افتاب از اشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر اید
که چون شمع شمع عبیر آگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی مختشم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی و گر طرحی دگر ریزی
که از ان یک نظر بنیاد من زیر و زیر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم اسمانی از همان اول
مرا در عشق از این افاق گردیها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در افاق
چه خوش پیرانه سرمارا به شیدایی سمر کردی
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزیی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر اخرین حرف دنیال سخن نگردی
روزی که اهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر اخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و منان روز را انتظار می شکم
حتی روزی که دیگر نباشم
شرم تان باد ای خداوندان قدرت!
بس کنید!
بس کنید از این همه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهابانان ازادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون!
سرب داغ است این که میبارید بر دل های مردم
سرب داغ!
موج خون است این که می رانید بر آن
کشتی خودگامگی را
موج خون!
گر نهکورید و نه کر
گر مسلسل های تان یم لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این (وای) مادرهای جان ازرده است
کاندرین شب های وحشت سوگواری می کنند
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون کردم آبیاری می کنند
بنگرید ایم خلق عالم را که دندان بر جگر
دم به دم بیدادتان را
بردباری می کنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان < بر خداست
گرچه می دانم
انچه بیداری ندارد
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست
با تمام اشکهایم باز - نومیدانه
خواهش میکنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کئید
بس کنید
هر چه در این مشرق زمین
کوشیدم روبروی آینه
و برروی دو صندلی
زن و آزادی را
کنار یکدیگر ولی
به مهربانی بنشانم
بیهوده بود
همیشه
واژه ی (مردم) به زور
می امد و تسبیح به دست
خود به جای زن می نشست