جان ما و جان آن چشمان تو

بوسه ای می خواهم از لبهای تو

بوسه میخواهم که باشم تا سحر

غرق در افکار و در رویای تو

بوسه ای همچون شراب اتشین 

تا که مست افتم به زیر پای تو

خوب میدانم امید زندگی

نیست در عالم کسی همتای تو

چشم زاغی بنده درگاه توست

غمزه دارد نرگس شهلای تو

گر مرا رنجاندی از خود، می شوم

ای بت سیمین بدن ، شیدای تو

باز می گویم مرا ده بوسه ای 

تا که باشم مونس شبهای تو

بوسه باران میکنم روی تو را

من فدای ان رخ زیبای تو

فروغ فرخزاد

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

رفتی ودر دل من ماند بجای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گم شده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند بر جانت

یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم

گویی که گل از چشمه مهتاب گرفتم

هرگز نتوانی که ز من دور بمانی

چون در دل خود عکس تو را قاب گرفتم

سمیه نادی


نزدیک توام ...
چون لمس ماه بر مخمل شب،
چون خیسی بغضی بر التهاب گونه ها
چون ابدیت خنده ات
در انعکاس آینه
نزدیک و بی تاب...

همچون عطش لبها به وقتِ نابِ
قرار بوسه و عشق...
نزدیکم به تـــو
که ،
آرامش دریایی بعدِ هر طوفان...



محمد شیرین

مرا گه پراکنده ام

 در هوای تو

به هر نفس

به لب بگیر و 

به جان بنوش

که این تمام ارزوست